محل تبلیغات شما



نه، حالم بد نیست واقعا، خوبم. یعنی همه‌ی شرایطی که آدم‌ها خوب تعبیرش می‌کنند رو دارم، دوستای خوبی دارم، عشقم رهام نکرده، خانواده و شرایط مالی مساعد و غیره. اما خب، ترس از پایدار نبودن شرایط باعث می‌شه که حس کنم خوب نیستم و البته بسیار چیزهای دیگه که نمی‌خوام به روی خودم بیارم و بنویسمشون. این ترس اما وجود منو گرفته، سعی می‌کنم حواسمو ازش پرت کنم اما هست، اینکه فلانی تولدم رو معمولی تبریک می‌گه، این‌که فلانی پیشنهاد نمیده همو ببینیم و غیره این حس رو تشدید می‌کنه.( الان باز برام پیام ناشناس میاد توقعاتت رو از ادما کم کن ). و مهم تر از همه اینکه با ادم‌هایی که بی‌نهایت باهاشون احساس نزدیکی و صمیمیت می‌کنم حرفی برای گفتن ندارم. نمی‌دونم چرا وقتی صمیمیت و شناخت زیاد می‌شه دیگه حرفی برای گفتن نداریم، دیگه سعی نمی‌کنیم همو کشف کنیم و درباره‌ی هم بیشتر بدونیم، این میشه که هی کمرنگ میشیم. و این منو نگران می‌کنه، خیلی نگران. یهو پنیک می‌کنم و احساس تنهایی شدیدی بهم دست میده و حس میکنم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم هیچی‌و و دلم می‌خواد از اجتماع دور باشم، مثلا دانشگاه نرم و بچه ها رو نبینم تا اتفاق جدیدی نیفته و شرایط ثابت بمونه. از طرفی هم این روتین بودن شدیدا حالم رو بد میکنه و دغدغه‌ی مهمم شده اینکه کار جدی ای جز درس و زبان نمی‌کنم و هیچ فعالیتی ندارم، این بی‌فایده بودن حالمو بد میکنه اونم وقتی همه سرشون ‌‌شلوغه هِی. اینم که از این و در کل، اکنون مشخصه اما نامشخص بودن آینده خیلی منو به‌هم ریخته. و باید دست به یه کاری بزنم که نمی‌دونم اون کار چیه البته :)).

 

شمع طربم، ولی چو بنشستم هیچ. 

من جام جمم، ولی چو بشکستم هیچ. 

افسوس که بی‌فایده فرسوده شدیم

وز داس سپهر سرنگون سوده شدیم 

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم

نابوده به کام خویش، نابوده شدیم :)))))).

اسرار ازل را نه تو دانی نه من

وین حل معما نه تو خوانی و نه من و دلم خوشه به همین. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها